دیروز گریه کردم. برای ننه. برای اینکه ننه یک عمر یک زندگی مختصر جمع کرده بود و به همان زنده بودنش جمع شدند و
اسباب و
اثاثیهاش را لقمه لقمه کردند و دادند به این و آن، چند تکه هم نگه داشتند برای یادگاری که الان زودپزش خانه من است. برای ننه گریه کردم که زنده بود و اسباب زندگیاش پخش و پلا شد. چطور خودش را آرام کرد. پتوها و لحافها و بشقاب و کاسه و چراغش را که به زحمت جمع کرده بود دیگر نداشت. آن وقت من نفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد اما دیروز که فکرش را کردم گریهام گرفت.برای او و برای آینده خودم. که شاید تا زنده بودم یک گروهی بیایند و اثاث زندگیام را چوب حراج بزنند و مرا ببرند جایی بگذارند، جایی که از من، تا روز یا شب یا صبح یا غروبی که مرگ میرسد نگهداری کنند. چرا آدم فکر میکند قرار است تا ابد زنده باشد یا چیزی رخ میدهد که با سرنوشت بقیه فرق دارد. بسیاری اینطور شدهاند. بسیاری هم زندگی را ترک کردند. یک روز همه چیز تمام شد. همه چیز سر جایش ماند. زیرا صاحبش رفته بود. آنوقت یک عده جمع میشوند و میپرسند حالا با اینها چه کار کنیم. یادم است دیوار خانهای در دماوند ریخته بود. شاید یکی دو روز بعد از ریختن دیوار من و مامان از جلوی خانه رد شدیم. ردیف رختخوابها با پارچه سفید پوشانده شده بود. پارچه سفیدی که وسطش یک گلدوزی کوچک داشت. روی دیوار قاب بود. یک ساعت دیواری خوابیده. پشتیها. پشت پنجره آینه و کتابی کنارش. چیزهایی از یک زندگی معمولی و قدیمی که تکان نخورده بود. اهالی میگفتند صاحب خانه مدتها پیش مرده و کسی سراغ خانه نیامده. چندی بعد از جلویش رد شدیم. رختخوابها را مثل روده جانوری در هم مالانده بودند و چیز زیادی نمانده بود. فرش نبود. آینه. خیلی چیزها نبود. ساعت دیواری هنوز روی هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 22:44